سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خداى سبحان روزى درویشان را در مالهاى توانگران واجب داشته . پس درویشى گرسنه نماند جز که توانگرى از حق او خود را به نوایى رساند . و کردگار ، توانگران را بازخواست کند از این کار . [نهج البلاغه]

خودم - خدا رحمت کند شما را
نویسنده :  خودم

صبح یه حمدی خوندم و از رختخواب بلند شدم...خبری ازش نبود دل نگرانی یه طرف کنسل شدن برنامه دیدنش یه طرف! تا حدودای ساعت 12 ...برنامه رو جور کردم واسه حدود 2...

ساعت 2:20 سلام با لبخندی که خیلی وقت بود منتظرش بودم..همون جا دوست داشتم بغلش کنم وببوسمش ولی نشد!!!خیلی انتظار زیادی؟چرا نمی یومد جلو....سرمو زیر انداختم که بند کفشمو بازکنم..به خودم گفتم:هیـــــــــــــــــــــــس..مگه عزیزو نمیشناختی؟..مگه ازهمین روحیه اش خوشت نیومده بود؟؟ پس کرکر ممنوع!!

نمیدونم چرا ولی نمیتونستم بهش نزدیک بشم..نمیشد...دیگه داشتم عصبی میشدم....ولی بازم صبر کردم...دیگه اخلاقش دستم اومده ...من باید پا پیش بزارم ولی خدایی واسم کم نمیزاره...همینم هست که نمیزاره از دستش ناراحت بشم..تلفن زنگ زد...رفیقش بود نمیدونم چقدر شد ولی تموم مدت سیر نگاهش کردم...ایندفعه هم درست مثل دفعه قبل زمانیکه داشت تلفن حرف میزد بهم گفت:تو سردته که این همه لباس پوشیدی؟؟(یعنی ..!!!)ولی تمایلی نداشتم نمیدونم چرا؟!؟!میدونم جدیدا چرا هام زیاد شده...نمیدونم هایم هم...خب چی کارکنم؟درد عاشقیه!!

همین جوری گذشت و....نمیدونم چرا ولی همه بدنم سرد شده بود..اصلا حالم خوب نبود..یه چیزی رو شونه هام سنگینی میکرد..این دفعه میدونم چی بود..میدونی چی؟؟تصمیمی گرفته بودم که باید عملی میشد..نتیجه اش هم وحشتناک بود...یا از من بدش مییومد و زودتر فراموشم میکرد یا اینکه دیگه کار از کار میگذشت!!!

پیشنهاد داد پتو بگیرم دورخودم..پتو رو که دور خودم کشیدم آروم لبه های پتو رو جمع کرد که کمتر احساس سرما کنم و یه نگاه!!کی میگه عزیزمن احساس نداره؟؟مثل همیشه با یه نگاه دیوونه ام کرد...واقعامن لیاقت این همه مهربونی رو دارم؟؟

همه چیز داشت پیش میرفت...فقط یه چیز اذیتم داشت میکرد اینم اینکه نکنه هیچ وقت نبخشدم؟همه حیا و عفت و...رو زیر پا گذاشتمو بهش پیشنهاد دادم..میدونم که میدونست از روی هوس نیست اون تیز تر از این حرفاست....فقط بهم میگفت:بفهم داری چی میگی!بفهم...من میفهمیدم ولی ......من مونده بودم توی صبر اون .....دوست داشتم همونجا زمان تموم میشد . من هم تموم!!وخیلی محکم گفت:نـــــــه

میدونم خیلی عصبیش کردم ولی جالب بود زود خودشو جمع و جور کردو هیچی بهم نگفت ..و یه کاری که ازم خواست و کل برنامه هام ریخت به هم...اه ه ه ه ه

میدونست که دختر بدی نیستم میدونست نیلو بی برنامه نیست!!نمیدونی چقدر بده وقتی طرفت زیادی تیز باشه...هم چینی سوتی ها تو میگیره که..ولی خوبیش به اینه که دوسم داره....(چشمک)

                                                                                                            

یه مکث ویه تصمیم!...پاشدمو لباس پوشیدم..داشت خرد میشد..داشت له میشد ...حس میکردم ولی ازمن که گذشته بود اون باید یاد میگرفت که یا همه وجودشو ابراز کنه یا خرد بشه..همون طوری کی که تا الان راه دوم را انتخاب کرده بود..

ساعت حدودا 8 بود....آماده ی آماده بودم ...اومد پیشم گفت:چرا اخم کردی؟؟صورتشو بین دستام گرفتمو گفتم:دوست دارم...ویه بوس کوچولو...نمیدونم چرا ولی دیگه حتی تمایل به بوسیدنم نداشت...اوه خدای من..داشت پیش بینیم درست از آب در میومد..رفت سمت کامپیوتر و یه اهنگ غمگین گذاشت..روبروی نشست و دستاش رو گذاشت رو شونه هام...آروم بغض کردم و حرف میزدم...گفتم:مواظب خودت باش...از من که گذشت هواستو بعدی باشه..(همون جوری که حرف میزدم اشکام گوله گوله زیر انگشتاش غلت میخورد)میدونم خونه که بری بحث من میشه ومطمئنا اذیت میشی...معذرت میخوام که امروز اذیتت کردم...یه دفعه چشماشو دیدم که پر اشک بود...(الانم که داره یادم مییاد همه وجودم داره می لرزه)سرشو گذاشت روی دستاشو شروع کرد گریه کردن. ..نمیدونی چقدر وحشتناکه لرزیدن شونه های عزیزتو ببینی ولی اون تحمل کرده بود منم مجبور بودم تحمل کنم....ازش خواستم بخنده ولی اون همون جوری بغض کرده بودواشک میریخت...کاش میگفت چی آزارش میده؟؟دیگه صدام میلرزید وقتی حرف میزدم...گفت:بخند سعی حتی وقتی که گریه میکنی بخندی ..یه مکثی کردم و گفتم:من که مثل تو روح بزرگی ندارم..یه لبخند تلخی زد..حرف زدو حذف زدم....!!!

تا اخر کار دم در که رسیدم واسش یه اس ام اسی رو خوندم.."وقتی یکی رو خیلی دوست داری بهش نمیگی دوست دارم میگی:مواظب خودت باش..منم میگم مواظب خودت باش"

خندید میخندیدو باخنده هاش سنگینی بارمو کمتر میکرد..اون همه چیزو فهمیده بود..چه بد!!!باز هم نیلو روبه چشم پاکی میدید...و آخرین لحظه یه بوس و....

توی ماشین که نشستم فقط جلوی خودمو گرفتم که صدای هق هق ام بلند نشه همین..معلوم نبود دیگه دیدنی توی کار باشه یا نه...

حتی به خودشم گفتم:ببین من که از این در برم بیرون معلوم نیست دیگه کی ببینمت!!همه چیز بر میگرده به خانواده اش...چی میشه؟؟

خونه که رسیدم حدودا 9:20بود ..یه تماسی باهاش گرفتم...راستی توی اون حال خرابیش یه کار کردم که هنوزم که هنوزه نمیدونم درست بوده یا غلط ؟آدرس اینجا رو بهش دادم..سلام مهمون عزیزم...هر چند اینجا خونه خودته ولی ....!!!دوست دارم از دستم ناراحت نباشی..نه از حرفام نه از دیدگاهم...خب بعضی وقتا نه معمولا!!!خودخواهم..حداقل توی نوشته هام...ببخش!!

کل متن وبلاگو خونده بود هم چینی گریه کرده بود که صداش به زور بیرون مییومد...و حرفی زد که بازمات و مبهوت شدم....اونم دلیل شرعی بودنش!!!چرا اینقدر پاکه؟!!

خدا کمکم کن....

خیلی طولانی شد میدونم ولی واسه من حتی 1 ساعت هم نبود...و یک دیدار 6 ساعته تمام شد...و شاید اخرین دیدار!!!.

امروز یه چیز جالب دیدم..

مرداب برای بدست آوردن نیلوفر سالها می خوابه تا آرامش نیلوفر به هم نخوره..اگه کسی رو دوست داری برای داشتنش سالها صبر کن...حالا من نیلو هستم یا مرداب؟؟

 

                                                     


دوشنبه 85/10/11 ساعت 10:12 عصر
نویسنده :  خودم

دیشب بود
شبی طولانی
آسمان پر از ستارهایی که کنار هم بودند و از هم دور
هر کدام خدایی آویزان در سیاهی شب!
و آسمان از کران تا کران
و شب ممتد بود!
و امیدی به روز٬ نه!
شاه پرهای خورشید کوتاه بودند
و ظلمت همه جا را پر کرده بود.
و من شب گرد همیشه ی کوچه های تنهایی!
و سایه ام نیز.

..............
.................

......................

و آن شب یلدا بود

                                                                                                                 


دوشنبه 85/10/11 ساعت 10:12 عصر
نویسنده :  خودم

دستام میلرزید..پناه گاهی جز اون ندیدم...با ترسو لرزشماره شو گرفتم ..اولین بوق ..دومین بوق..بله؟مثل همیشه با شنیدن صداش از خودم بیخود شدم....

:سلام.خوبی؟

ولی اونجا اینقدر شلوغه که امون نمیده حرفامو بشنوه..یه کم طول میکشه تا جابه جا بشه وصدامو خوب بشنوه...

:خوبی عزیزم؟

بی مهابا میگه:مرگ من چته؟چیزی شده؟

مثل همیشه صدای ناراحتم تابلو ممیکنه..یه کم طفره می رم که نه چیز خاصی نیست ...مهم نیست یه کم دلم گرفته و...ولی مگه میشه بهش دروغ گفت؟!؟!نــــــــــــــه.

بغضم میترکه..سکوتش داره آرومم میکنه..مثل همیشه ناراحت میشه و توی خودش میریزه...میگه تقدیره ..سرنوشته...هرچی خدا بخواد..بعد سریع موضوع رو عوض میکنه..و میگه:مگه نگفته بودی صبور شدی..مگه نگفته بودی یاد گرفتی..وقتی متن وبلاگتو خوندم امید وار شدم..ولی؟!

نمیدونم چی بگم فقط میگم:صبر در مقابل خودت دارم نه بقیه!!

میگه هیچ فرقی نمیکنه...و بعد میگه من حرفمو زدم میدونم تیزی و گرفتی!!!

آخ ....20دقیقه نمیگذره که صدای خنده ام بلند میشه ...میخندم چون عزیز دوردونه ام داره میخنده....صدای خنده اش از اون طرف گوشی موجی به بدنم میندازه و من جلوی چشمام اون صورت نازشو به تصویر میکشم...

نمیدونم چه حرفی پیش اومد که باز از روی بی عقلی سر کل کل کردن حرفی می زنمو ناراحتش میکنم....((ما که بخاری ندیدیم))

حرفمو با خنده میزنمو در کمال بی فکری!!چرا من یادم میره اون حساسه!!چرا؟مگه چند نفر واسم عزیزند که بخوام ناراحتشون کنم...عذاب وجدان میخواد منو خفه کنه ولی میگه بمون و ببین تا دیوونه بشی..داغون و خرد!!!

همون لحظه میگه:درسته سردو بی احساس..همون لحظه دوست داشتم پیشم باشه و لباشو ببوسم و نزارم ادامه بده....ولی باید گوش میکردم چون حقم بود..حقم بود که تیکه تیکه شم...

دوست دارم بگم:عزیزم وقتی جلوی روم میشینی و زل میزنی توی چشمام..همون لحظه میفهمم که لبریز احساسی..وقتی می بینم دستاتو مثل قابی دور گونه هام میزاری وبغض میکنی میفهمم که من در مقابل تو هیچم....پس چرا اینجوری میگی؟ولی نمیدونم چرا هیچ کدوم از این حرفا به زبونم نمیاد.فقط میگم:به نظرت هیچ دختری طرف مرد سرد میره:با یه عالمه غم میگه:نمیدونم...میگم :مطمئن باش هرگز..اگه ندیده بودم که پیشت نمیموندم..مثلی که اصلا به حرفام گوش نمیکنه چون همون جور ناراحته...

حرف دل تنگی میشه ..اول بهش میگم میخوام ببینمت بعد خودم راضیش میکنم که نه..چون مامانت اینا راضی نیستند..اونم مدام میگه من باید در جریانشون میذاشتم که گذاشتم...بعدم میگم:من باید به دوریت عادت کنم..اینجوری زیاد وابسته ات میشم...(یکی نیست بگه آخه دخمل مگه الان همه روزاتو باهاش نمیگذرونی..پس وابستگی یعنی چی ؟)

بعد با یه لحن مرددی میگه:منم اگه اصرار نمیکنم به خاطر همینه!!!

اون لحظه میدونم که بهم نیاز داره....میدونم که دوست داره پیشش باشم وبا حرفام آرومش کنم ولی معلوم نیست کی این چنین روزی برسه...الان که خوبه وای به اون روزی که بخواد بره پیش خانواده اش...وای حتی فکرکردندر موردش دیوونه ام میکنه....خدا کمکم کن..تلفن رو در کمال بی میلی هردومون قطع میکنیم...

و من خودمو در آغوشش حس میکنم..درست مثل همون روزی که خونشون بودم..اروم بغلم کرده بود وحرف میزد...چشمام پر اشک بودو هق هق گریه ها امون خوابیدن رو ازم گرفته بود....تا کی اینجور تنها!!!!من تحمل میکنم ولی عزیزم چی ؟؟؟؟

صبح که بیدار شدم چشمام هنوز خیس بود!!!

 

                                                                                                                     


دوشنبه 85/10/11 ساعت 10:12 عصر
نویسنده :  خودم

دیشب اونقدر به خاطر اشتباهاتم اشک ریخته بودم که صدام در نمی یومد!!الهی بمیرم واسش ..نمیدونم چرا به خودم حق دادم که با اون این کارو بکنم..مگه دختر !!عزیز دوردونه تو احساس نداره که جلوش هق هق گریه میکنی!جز شرمندگی چیزی واسش ندارم...خدای من!!

یه حرفایی بین من وبابا ردو بدل شده که منو تا مرز دیوونگی برده بود.اول چون له شده بودم اشک میریختم وبعد هق هق گریه هام دلیلی دیگه پیدا کرد و اونم این بود که :عذاب وجدان یقه مو گرفته بود چرا اونو ناراحت کردم..ببین تا چه حدی حالش بدبود که ازم خواست گوشی رو قطع کنم ...وای خدا!!!!

چه شب وحشتناکی بود..الانم از بس دیشب سرمو کردم زیر بالشت و هق هق گریه کردم درست مثل دوران کودکی صدام گرفته..میخواستم باهاش تماس بگیرم حالشو بپرسم ولی دیدم با این صدای نا بحنجارم فقط آزارش میدم...

و یه خواهش:ازش خواستم که برنامه زندگیشو به خاطر من عوض نکنه..به خاطر دل تنگیو  تنهایی من عجله نکنه!!

و باز یه حرف زد که فکر میکنی زیر تن ها آوار قرارم داد و اما اون حرف:من گفتم که تو رو میخوام..و اونبا خنده گفت:منو نخواه منو ار خدا بخواه...وای وای ...مدام میگفت خدا عقلت بده دختر...ببین چه کارا میکنی!!

                                                                                   

خیلی دوست دارم وقتی اینجوری حرف میزنه پیشم باشه زل بزنم تو چشماش و بگم:تو رو به اونی که میپرستی بیتشر از این خردم نکن..ولی نیست!!و معلوم نیست تا کی نباشه..اصلا معلوم نیست باشه یا نه!!اوه خدا....بسه باز دارم اشک میریزم..خدا کمکم کن!!! 

بعدم ازم خواست که کارا رو انجام بدم که پشتش فکر باشه..مسئولیت سنگینیه!!!


دوشنبه 85/10/11 ساعت 10:12 عصر
نویسنده :  خودم

نوشتن بهانه ای بیش نیست

و بهانه ای

دلیل نوشته هایم!

پس بگذار کسی دلیل نوشته هایم را نداند!

                             


دوشنبه 85/10/11 ساعت 10:12 عصر
<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
فهرست
9760 :کل بازدیدها
3 :بازدید امروز
2 :بازدید دیروز
درباره خودم
خودم - خدا رحمت کند شما را
لوگوی خودم
خودم - خدا رحمت کند شما را
جستجوی وبلاگ من
 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

اشتراک
 
آرشیو
مطالب قبلی
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385
پاییز 1385
تابستان 1385
طراح قالب