سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچ مال از خرد سودمندتر نیست ، و هیچ تنهایى ترسناکتر از خود پسندیدن ، و هیچ خرد چون تدبیر اندیشیدن ، و هیچ بزرگوارى چون پرهیزگارى ، و هیچ همنشین چون خوى نیکو ، و هیچ میراث چون فرهیخته شدن ، و هیچ راهبر چون با عنایت خدا همراه بودن ، و هیچ سوداگرى چون کردار نیک ورزیدن ، و هیچ سود چون ثواب اندوختن ، و هیچ پارسایى چون باز ایستادن هنگام ندانستن احکام ، و هیچ زهد چون نخواستن حرام ، و هیچ دانش چون به تفکر پرداختن ، و هیچ عبادت چون واجبها را ادا ساختن ، و هیچ ایمان چون آزرم و شکیبایى و هیچ حسب چون فروتنى ، و هیچ شرف چون دانایى ، و هیچ عزت چون بردبار بودن ، و هیچ پشتیبان استوارتر از رأى زدن . [نهج البلاغه]

یه پناه گاه !! - خدا رحمت کند شما را
نویسنده :  خودم

دستام میلرزید..پناه گاهی جز اون ندیدم...با ترسو لرزشماره شو گرفتم ..اولین بوق ..دومین بوق..بله؟مثل همیشه با شنیدن صداش از خودم بیخود شدم....

:سلام.خوبی؟

ولی اونجا اینقدر شلوغه که امون نمیده حرفامو بشنوه..یه کم طول میکشه تا جابه جا بشه وصدامو خوب بشنوه...

:خوبی عزیزم؟

بی مهابا میگه:مرگ من چته؟چیزی شده؟

مثل همیشه صدای ناراحتم تابلو ممیکنه..یه کم طفره می رم که نه چیز خاصی نیست ...مهم نیست یه کم دلم گرفته و...ولی مگه میشه بهش دروغ گفت؟!؟!نــــــــــــــه.

بغضم میترکه..سکوتش داره آرومم میکنه..مثل همیشه ناراحت میشه و توی خودش میریزه...میگه تقدیره ..سرنوشته...هرچی خدا بخواد..بعد سریع موضوع رو عوض میکنه..و میگه:مگه نگفته بودی صبور شدی..مگه نگفته بودی یاد گرفتی..وقتی متن وبلاگتو خوندم امید وار شدم..ولی؟!

نمیدونم چی بگم فقط میگم:صبر در مقابل خودت دارم نه بقیه!!

میگه هیچ فرقی نمیکنه...و بعد میگه من حرفمو زدم میدونم تیزی و گرفتی!!!

آخ ....20دقیقه نمیگذره که صدای خنده ام بلند میشه ...میخندم چون عزیز دوردونه ام داره میخنده....صدای خنده اش از اون طرف گوشی موجی به بدنم میندازه و من جلوی چشمام اون صورت نازشو به تصویر میکشم...

نمیدونم چه حرفی پیش اومد که باز از روی بی عقلی سر کل کل کردن حرفی می زنمو ناراحتش میکنم....((ما که بخاری ندیدیم))

حرفمو با خنده میزنمو در کمال بی فکری!!چرا من یادم میره اون حساسه!!چرا؟مگه چند نفر واسم عزیزند که بخوام ناراحتشون کنم...عذاب وجدان میخواد منو خفه کنه ولی میگه بمون و ببین تا دیوونه بشی..داغون و خرد!!!

همون لحظه میگه:درسته سردو بی احساس..همون لحظه دوست داشتم پیشم باشه و لباشو ببوسم و نزارم ادامه بده....ولی باید گوش میکردم چون حقم بود..حقم بود که تیکه تیکه شم...

دوست دارم بگم:عزیزم وقتی جلوی روم میشینی و زل میزنی توی چشمام..همون لحظه میفهمم که لبریز احساسی..وقتی می بینم دستاتو مثل قابی دور گونه هام میزاری وبغض میکنی میفهمم که من در مقابل تو هیچم....پس چرا اینجوری میگی؟ولی نمیدونم چرا هیچ کدوم از این حرفا به زبونم نمیاد.فقط میگم:به نظرت هیچ دختری طرف مرد سرد میره:با یه عالمه غم میگه:نمیدونم...میگم :مطمئن باش هرگز..اگه ندیده بودم که پیشت نمیموندم..مثلی که اصلا به حرفام گوش نمیکنه چون همون جور ناراحته...

حرف دل تنگی میشه ..اول بهش میگم میخوام ببینمت بعد خودم راضیش میکنم که نه..چون مامانت اینا راضی نیستند..اونم مدام میگه من باید در جریانشون میذاشتم که گذاشتم...بعدم میگم:من باید به دوریت عادت کنم..اینجوری زیاد وابسته ات میشم...(یکی نیست بگه آخه دخمل مگه الان همه روزاتو باهاش نمیگذرونی..پس وابستگی یعنی چی ؟)

بعد با یه لحن مرددی میگه:منم اگه اصرار نمیکنم به خاطر همینه!!!

اون لحظه میدونم که بهم نیاز داره....میدونم که دوست داره پیشش باشم وبا حرفام آرومش کنم ولی معلوم نیست کی این چنین روزی برسه...الان که خوبه وای به اون روزی که بخواد بره پیش خانواده اش...وای حتی فکرکردندر موردش دیوونه ام میکنه....خدا کمکم کن..تلفن رو در کمال بی میلی هردومون قطع میکنیم...

و من خودمو در آغوشش حس میکنم..درست مثل همون روزی که خونشون بودم..اروم بغلم کرده بود وحرف میزد...چشمام پر اشک بودو هق هق گریه ها امون خوابیدن رو ازم گرفته بود....تا کی اینجور تنها!!!!من تحمل میکنم ولی عزیزم چی ؟؟؟؟

صبح که بیدار شدم چشمام هنوز خیس بود!!!

 

                                                                                                                     


دوشنبه 85/10/11 ساعت 10:12 عصر

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
فهرست
9795 :کل بازدیدها
3 :بازدید امروز
4 :بازدید دیروز
درباره خودم
یه پناه گاه !! - خدا رحمت کند شما را
لوگوی خودم
یه پناه گاه !! - خدا رحمت کند شما را
جستجوی وبلاگ من
 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

اشتراک
 
آرشیو
مطالب قبلی
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385
پاییز 1385
تابستان 1385
طراح قالب