سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رأی [درست] جز هنگام خشم پنهاننمی ماند . [امام حسن علیه السلام]

خودم - خدا رحمت کند شما را
نویسنده :  خودم

در اغوشم بگیر..بزار برای اخرین بارگرمی دستت رو حس کنم

و مرا ببوس تا با هربوسه ات به آسمان پرواز کنم.

و نگاهم کن و التماسم را در چشمانم بخوان

قلبم به پایت افتاده است نرو

لرزش دستانم و سستی قلمم رو نظاره کن

تنها تو را میخواهم بگذار دوباره در نگاهت غرق شوم

و بگذار باز در اغوشت به خواب روم

                                                             " width=357>


دوشنبه 85/10/11 ساعت 10:12 عصر
نویسنده :  خودم

دیشب دیدمش همه اش تو ذهنم بود که بعد از این 11روز حتما یه دیدار جالب خواهیم داشت در حالی که اصلا باهام خوب نبود..درست واسش شدم همون نیلو قدیمی..درست مثل همون روز اولی که مو دیدیم که میخواست دعوام کنه..سنگین با نگاه های سنگینی که دیوونه کننده بود..شاید کمتر از 10 دقیقه با هم بودیم و اینقدر حالم بد بود که وقتی از ماشین پیاده شد زدم زیر گریه......

نمیتونستم بفهمم چرا داره اینجوری باهام تا میکنه؟میخواد وابسته نشم ؟میخواد چی؟؟

جالبه به من میگه چرا یه قضیه کوچیک را بزرگ میکنی اولش نفهمیدم ولی بعد فهمیدم قضیه شادی بود...اون به شوخی ازم خواسته بود که شادی رو ببرم بهش نشون بدم.منم گفتم باشه ولی اون گفت:خوب نیست آدم بخیل باشه..خوب بهم خیلی برخورد..اون که میدونست من مشلی با اینجور چیزا ندارم و فقط ازش خواسته بودم که کاری نکنه کسی ازش خوشش بیاد همین.....

چرا این حرفو پس زد؟

شب باهام تماس گرفت و بهم میگه:امشب چت بود که با یه من عسل نمیشد خوردت...کی من؟؟؟؟؟؟؟؟!!یا خودت عزیز دوردونه نیلو!!

داره عوض میشه کم کم داره بهم میفهمونه که یه عشق به هدف رو پیش گرفته بوده..وای به اون روزی که این همه بد بینی من به واقعیت بپیونده...دیگه دارم له میشم....

شایدم هم من عوض شدم...باشه قاضی جون نزن...یک طرفه نمییام پیشت ولی خودت حق بده..نیلو درست مثل نیلوفر حساسه...اونو یه مرداب!!کی میخواد همدم اون باشه جز مرداب....

                                                           

صبح تا حالا هم خبری ازش ندارم...قرار بود امروز تا 2 شنبه قبل از اینکه برگرده خونه ببینمش ولی کجاست نمیدونم...کلاف ام و نگران...نکنه اتفاقی واسش افتاده باشه؟!!ای خدااااااااااااااااااا

چقدر حرص بخورم....فعلا ...بدرود

                                                    


دوشنبه 85/10/11 ساعت 10:12 عصر
نویسنده :  خودم

صبح یه حمدی خوندم و از رختخواب بلند شدم...خبری ازش نبود دل نگرانی یه طرف کنسل شدن برنامه دیدنش یه طرف! تا حدودای ساعت 12 ...برنامه رو جور کردم واسه حدود 2...

ساعت 2:20 سلام با لبخندی که خیلی وقت بود منتظرش بودم..همون جا دوست داشتم بغلش کنم وببوسمش ولی نشد!!!خیلی انتظار زیادی؟چرا نمی یومد جلو....سرمو زیر انداختم که بند کفشمو بازکنم..به خودم گفتم:هیـــــــــــــــــــــــس..مگه عزیزو نمیشناختی؟..مگه ازهمین روحیه اش خوشت نیومده بود؟؟ پس کرکر ممنوع!!

نمیدونم چرا ولی نمیتونستم بهش نزدیک بشم..نمیشد...دیگه داشتم عصبی میشدم....ولی بازم صبر کردم...دیگه اخلاقش دستم اومده ...من باید پا پیش بزارم ولی خدایی واسم کم نمیزاره...همینم هست که نمیزاره از دستش ناراحت بشم..تلفن زنگ زد...رفیقش بود نمیدونم چقدر شد ولی تموم مدت سیر نگاهش کردم...ایندفعه هم درست مثل دفعه قبل زمانیکه داشت تلفن حرف میزد بهم گفت:تو سردته که این همه لباس پوشیدی؟؟(یعنی ..!!!)ولی تمایلی نداشتم نمیدونم چرا؟!؟!میدونم جدیدا چرا هام زیاد شده...نمیدونم هایم هم...خب چی کارکنم؟درد عاشقیه!!

همین جوری گذشت و....نمیدونم چرا ولی همه بدنم سرد شده بود..اصلا حالم خوب نبود..یه چیزی رو شونه هام سنگینی میکرد..این دفعه میدونم چی بود..میدونی چی؟؟تصمیمی گرفته بودم که باید عملی میشد..نتیجه اش هم وحشتناک بود...یا از من بدش مییومد و زودتر فراموشم میکرد یا اینکه دیگه کار از کار میگذشت!!!

پیشنهاد داد پتو بگیرم دورخودم..پتو رو که دور خودم کشیدم آروم لبه های پتو رو جمع کرد که کمتر احساس سرما کنم و یه نگاه!!کی میگه عزیزمن احساس نداره؟؟مثل همیشه با یه نگاه دیوونه ام کرد...واقعامن لیاقت این همه مهربونی رو دارم؟؟

همه چیز داشت پیش میرفت...فقط یه چیز اذیتم داشت میکرد اینم اینکه نکنه هیچ وقت نبخشدم؟همه حیا و عفت و...رو زیر پا گذاشتمو بهش پیشنهاد دادم..میدونم که میدونست از روی هوس نیست اون تیز تر از این حرفاست....فقط بهم میگفت:بفهم داری چی میگی!بفهم...من میفهمیدم ولی ......من مونده بودم توی صبر اون .....دوست داشتم همونجا زمان تموم میشد . من هم تموم!!وخیلی محکم گفت:نـــــــه

میدونم خیلی عصبیش کردم ولی جالب بود زود خودشو جمع و جور کردو هیچی بهم نگفت ..و یه کاری که ازم خواست و کل برنامه هام ریخت به هم...اه ه ه ه ه

میدونست که دختر بدی نیستم میدونست نیلو بی برنامه نیست!!نمیدونی چقدر بده وقتی طرفت زیادی تیز باشه...هم چینی سوتی ها تو میگیره که..ولی خوبیش به اینه که دوسم داره....(چشمک)

                                                                                                            

یه مکث ویه تصمیم!...پاشدمو لباس پوشیدم..داشت خرد میشد..داشت له میشد ...حس میکردم ولی ازمن که گذشته بود اون باید یاد میگرفت که یا همه وجودشو ابراز کنه یا خرد بشه..همون طوری کی که تا الان راه دوم را انتخاب کرده بود..

ساعت حدودا 8 بود....آماده ی آماده بودم ...اومد پیشم گفت:چرا اخم کردی؟؟صورتشو بین دستام گرفتمو گفتم:دوست دارم...ویه بوس کوچولو...نمیدونم چرا ولی دیگه حتی تمایل به بوسیدنم نداشت...اوه خدای من..داشت پیش بینیم درست از آب در میومد..رفت سمت کامپیوتر و یه اهنگ غمگین گذاشت..روبروی نشست و دستاش رو گذاشت رو شونه هام...آروم بغض کردم و حرف میزدم...گفتم:مواظب خودت باش...از من که گذشت هواستو بعدی باشه..(همون جوری که حرف میزدم اشکام گوله گوله زیر انگشتاش غلت میخورد)میدونم خونه که بری بحث من میشه ومطمئنا اذیت میشی...معذرت میخوام که امروز اذیتت کردم...یه دفعه چشماشو دیدم که پر اشک بود...(الانم که داره یادم مییاد همه وجودم داره می لرزه)سرشو گذاشت روی دستاشو شروع کرد گریه کردن. ..نمیدونی چقدر وحشتناکه لرزیدن شونه های عزیزتو ببینی ولی اون تحمل کرده بود منم مجبور بودم تحمل کنم....ازش خواستم بخنده ولی اون همون جوری بغض کرده بودواشک میریخت...کاش میگفت چی آزارش میده؟؟دیگه صدام میلرزید وقتی حرف میزدم...گفت:بخند سعی حتی وقتی که گریه میکنی بخندی ..یه مکثی کردم و گفتم:من که مثل تو روح بزرگی ندارم..یه لبخند تلخی زد..حرف زدو حذف زدم....!!!

تا اخر کار دم در که رسیدم واسش یه اس ام اسی رو خوندم.."وقتی یکی رو خیلی دوست داری بهش نمیگی دوست دارم میگی:مواظب خودت باش..منم میگم مواظب خودت باش"

خندید میخندیدو باخنده هاش سنگینی بارمو کمتر میکرد..اون همه چیزو فهمیده بود..چه بد!!!باز هم نیلو روبه چشم پاکی میدید...و آخرین لحظه یه بوس و....

توی ماشین که نشستم فقط جلوی خودمو گرفتم که صدای هق هق ام بلند نشه همین..معلوم نبود دیگه دیدنی توی کار باشه یا نه...

حتی به خودشم گفتم:ببین من که از این در برم بیرون معلوم نیست دیگه کی ببینمت!!همه چیز بر میگرده به خانواده اش...چی میشه؟؟

خونه که رسیدم حدودا 9:20بود ..یه تماسی باهاش گرفتم...راستی توی اون حال خرابیش یه کار کردم که هنوزم که هنوزه نمیدونم درست بوده یا غلط ؟آدرس اینجا رو بهش دادم..سلام مهمون عزیزم...هر چند اینجا خونه خودته ولی ....!!!دوست دارم از دستم ناراحت نباشی..نه از حرفام نه از دیدگاهم...خب بعضی وقتا نه معمولا!!!خودخواهم..حداقل توی نوشته هام...ببخش!!

کل متن وبلاگو خونده بود هم چینی گریه کرده بود که صداش به زور بیرون مییومد...و حرفی زد که بازمات و مبهوت شدم....اونم دلیل شرعی بودنش!!!چرا اینقدر پاکه؟!!

خدا کمکم کن....

خیلی طولانی شد میدونم ولی واسه من حتی 1 ساعت هم نبود...و یک دیدار 6 ساعته تمام شد...و شاید اخرین دیدار!!!.

امروز یه چیز جالب دیدم..

مرداب برای بدست آوردن نیلوفر سالها می خوابه تا آرامش نیلوفر به هم نخوره..اگه کسی رو دوست داری برای داشتنش سالها صبر کن...حالا من نیلو هستم یا مرداب؟؟

 

                                                     


دوشنبه 85/10/11 ساعت 10:12 عصر
نویسنده :  خودم

هنوز خبری ازش نشده...باور نکردنیه؟!!!دیگه زدم به بی خیالی..حالم اصلا خوب نیست..اگه بگم دیشب بیمارستانی شدم باورت میشه؟؟میدونم که باورت نمیشه ....

هنوز که هنوزه نمیتونم باور کنم که....خدای من...الان واسه کی حرف بزنم؟واسه اونی که معلوم نیست کجاست؟؟خدای من....................................

و هزاران نقطه دیگه که حرفایی که دوست دارم تو بغل خودش بزنم..دوست دارم درست مثل همون چند شب ژیش سرمو بزارم رو سینشو و حرف بزنم..یادمه که مدام میگفت:بیا بالا ببینم..بیا بالا...هنوز طنین صداش تو گوشمه...یه لحظه دلم هواشو کرد..گوشیمو برداشتم ومنشی تلفنی ام رو چک کردم....هنوز صداش رو داشتم...

 

خجالت نمیکشی خوابی؟پاشو ساعت 4 صبحه....بیدار شدی یه تماس باهام بگیر....

با شنیدن صداش مطمئن شدم که دارم تند پیش میرم...مطمئنم که عزیز دور دونه من واسه این کارش دلیل داره...ولی نمیدونم توضیح میده بهم یا نه؟دیگه چشمام سو نداره...چرا اینجوری؟؟اون که حتی راضی نبود یکی درموردش بد فکرکنه...قضیه پرینازو یادم مییاد....یادمه خیلی ناراحت بود که در موردش اشتباه فکر کرده..

پس من چی؟هزاران فکر مییادو میره ....ولی جوابی ندارم....

مرگ!!!!چه واژه پر معنایی....

شمع و گل و پروانه.....

نیلو ..مرداب ...زمانه...

                                           

 


دوشنبه 85/10/11 ساعت 10:12 عصر
نویسنده :  خودم

تو میروی و من فقط نگاهت  میکنم..تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم !بی تویک عمر فرصت برای گریستن دارم اما برای تماشا تو همین یک لحظه باقی است وشاید همین یک لحظه اجازه زیستن درچشمان تو را داشته باشم...


دوشنبه 85/10/11 ساعت 10:12 عصر
<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
فهرست
9764 :کل بازدیدها
7 :بازدید امروز
2 :بازدید دیروز
درباره خودم
خودم - خدا رحمت کند شما را
لوگوی خودم
خودم - خدا رحمت کند شما را
جستجوی وبلاگ من
 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

اشتراک
 
آرشیو
مطالب قبلی
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385
پاییز 1385
تابستان 1385
طراح قالب