میترسم....
میترسم هستی به پایان رسد و هیچ واژه ای توانایی برابری با گلواژه ی مادر را پیدا نکند. میترسم قافله ی عشق به منزل برسد و عشق مادری بی تعریف ، باقی بماند.
میترسم موضوع جمله نویسی های کودکان دبستانی ، بهار ،قلم ، گل و... باشد ولی با مادر که بزرگترین جمله ی یک کلمه ای است ، جمله ای ساخته نشود . میترسم دلها بگیرد بی آنکه لحظه ای سر بر زانوی مادرنهاده شود ، میترسم صدای پای باران فراموش شود ، صدای پای مادران .
میترسم نگاه همیشه بیدار آنها بر درهای آهنین دوخته شود اما قدمهای کوچک کودکان بزرگ خویش را نبینند ؛ همان کودکانی که صورت و دستهای خاکی خود را در باران چشمهای مادرانشان می شستند و در لبخند آنها گل میکردند و شرمگنانه با لباسهای آلوده ی خود به سوی مادر می آمدند و او عاشقانه در هرم نگاهش آنان را تطهیر میکرد.
میترسم اینک که دستهای خاکی ندارند و شماره ی کفشهایشان بزرگ شده و آبروی خویش را در خط اتوی شلوارشان میبینند نگاه و لبخند و دستان مادر را فراموش کنند و با چکمه ی تجدد بر یاسها و سجاده ها پای بگذارند.
میترسم گلها بمیرند و...
برگرفته از رنگ رویاهای من نوشته ی ناهید طیبی