قرار بود ساعت 6 بره خونه....الان ساعت 23.54شده و هنوز خبری ازش ندارم..چشمام پراشکه...زنگ رفیقش زدم..کسیکه قسم خورده بودم دیگه باهاش تماس نمیگیرم ولی دلشوره امونم رو بریده.....اونم مثل یه کره خر بی شعور دور سر گردوندم..هیچی نمونده بود برم درخونه شون...کلید ماشین بابا رو هم گرفته بودم..داشتم لباس میپوشیدم که این مرتیکه بی احساس میگه :عزیزت اومده خونه شون...میگم: کی؟میگه: به توچه!!!!!!
الان اعصابم خیلی خرده....واقعا اگه بی خبر گذاشته باشه رفته باشه...دیگه نه من نه اون!!!میدونه دل نگران میشم حتی یه خبرم از خودش به من نمیده....به نظرت کی باید منو درک کنه؟؟اونی که معلوم نیست کجاست؟؟عزیز دردونه من اینقدر بی فکرنیست...هر چند اگه اتفاقی نیوفتاده باشه با ناراحتی میگه:ببخشید و ابزار پشیمونی میکنه ولی باز فراموش میکنه......
نکنه عواقب همون دیدار آخره؟!!!؟؟!!عصبیم...ار عصبانیت همه فکم درد گرفته....دستام میلرزه ....خدای من!!نکنه رفیقش دروغ گفته باشه وواسه عزیز اتفاقی افتاده باشه؟؟من چی کارکنم؟؟
خدا اینجوری بهم عیدی دادی دیگه؟؟شب عیدِ پر اضطراب!!!!خدا!!!!!!!!!!!!!!!!!!