سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اخلاص، رازی از رازهای من است که آن را به قلب هریک ازبندگانم که دوستش داشته باشم، می سپارم . [رسول خدا صلی الله علیه و آله ـ به نقل از جبرئیل از خداوند نقل می کند ـ]

زمستان 1385 - خدا رحمت کند شما را
نویسنده :  خودم

هنوز خبری ازش نشده...باور نکردنیه؟!!!دیگه زدم به بی خیالی..حالم اصلا خوب نیست..اگه بگم دیشب بیمارستانی شدم باورت میشه؟؟میدونم که باورت نمیشه ....

هنوز که هنوزه نمیتونم باور کنم که....خدای من...الان واسه کی حرف بزنم؟واسه اونی که معلوم نیست کجاست؟؟خدای من....................................

و هزاران نقطه دیگه که حرفایی که دوست دارم تو بغل خودش بزنم..دوست دارم درست مثل همون چند شب ژیش سرمو بزارم رو سینشو و حرف بزنم..یادمه که مدام میگفت:بیا بالا ببینم..بیا بالا...هنوز طنین صداش تو گوشمه...یه لحظه دلم هواشو کرد..گوشیمو برداشتم ومنشی تلفنی ام رو چک کردم....هنوز صداش رو داشتم...

 

خجالت نمیکشی خوابی؟پاشو ساعت 4 صبحه....بیدار شدی یه تماس باهام بگیر....

با شنیدن صداش مطمئن شدم که دارم تند پیش میرم...مطمئنم که عزیز دور دونه من واسه این کارش دلیل داره...ولی نمیدونم توضیح میده بهم یا نه؟دیگه چشمام سو نداره...چرا اینجوری؟؟اون که حتی راضی نبود یکی درموردش بد فکرکنه...قضیه پرینازو یادم مییاد....یادمه خیلی ناراحت بود که در موردش اشتباه فکر کرده..

پس من چی؟هزاران فکر مییادو میره ....ولی جوابی ندارم....

مرگ!!!!چه واژه پر معنایی....

شمع و گل و پروانه.....

نیلو ..مرداب ...زمانه...

                                           

 


دوشنبه 85/10/11 ساعت 10:12 عصر
نویسنده :  خودم

تو میروی و من فقط نگاهت  میکنم..تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم !بی تویک عمر فرصت برای گریستن دارم اما برای تماشا تو همین یک لحظه باقی است وشاید همین یک لحظه اجازه زیستن درچشمان تو را داشته باشم...


دوشنبه 85/10/11 ساعت 10:12 عصر
نویسنده :  خودم

در اغوشم بگیر..بزار برای اخرین بارگرمی دستت رو حس کنم

و مرا ببوس تا با هربوسه ات به آسمان پرواز کنم.

و نگاهم کن و التماسم را در چشمانم بخوان

قلبم به پایت افتاده است نرو

لرزش دستانم و سستی قلمم رو نظاره کن

تنها تو را میخواهم بگذار دوباره در نگاهت غرق شوم

و بگذار باز در اغوشت به خواب روم

                                                             " width=357>


دوشنبه 85/10/11 ساعت 10:12 عصر
نویسنده :  خودم

دوشنبه 85/10/11 ساعت 10:12 عصر
نویسنده :  خودم

مهربـــانم ....

می بینی سکوتم را!

می بینی درماندگی ام را؟!

می بینی نداشتنت چه بر سر فریاد خاموشم آورده است؟!

می بینی دیگر رؤیای داشتنت هم نمی تواند تن لرزه های شبانه ام را آرام کند؟!

می بینی هق هق ِ نگاهم چه سرد بر دیوارهء همیشه جاودانهء نبودنت مشت می زند؟!

می بینی؟!...

دیگر شانه هایم تاب تحمل خستگی هایم را ندارد.

دیگر حتی حسرت باران هم نمی تواند حسرت نداشتن تو را کم کند.

دیگر آنقدر بغضم سنگین شده است که توان گریستنم نیست.

می بینی دستهایم سرد تر از هر زمانی عکس ِ نداشته ات را مسح می کند؟!

می بینی؟!...

هنوز هم گمان می کنم پائیز است و قرار است تو بیایی...

بهار هم نتوانست برای من پاییز را به پایان برساند...

می بینی؟!... تقویم من تنها یک فصل دارد!!!

به دیوارها بنگر...

می بینی دیوار های اتاق پر از خط های گذر زمان ست؟!

دیگر دیوارها جایی ندارند که من خط نشان نیامدنت را بر پیکرشان نقش کنم!

می دانم نازنین خاطری ندارد تا خیالت را از سفر پاک کند،

لااقل به هوای دیوار ها باز گرد!!!

        

 


دوشنبه 85/10/11 ساعت 10:12 عصر
<      1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
فهرست
9761 :کل بازدیدها
4 :بازدید امروز
2 :بازدید دیروز
درباره خودم
زمستان 1385 - خدا رحمت کند شما را
لوگوی خودم
زمستان 1385 - خدا رحمت کند شما را
جستجوی وبلاگ من
 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

اشتراک
 
آرشیو
مطالب قبلی
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385
پاییز 1385
تابستان 1385
طراح قالب